ادبیات-ترجمه 2
 قوز بالا قوز - نصیحتهای لقمان ( از مجموعه خاطرات توی پستو)


داستان قوز بالا قوز

( از مجموعه خاطرات توی پستو)

حد اقل برای ما که به بچه های مردم زبان بیگانه درس می دهیم یک چیز محرز است و آن اینکه بیشتر لغات پشت سر خود داستانی دارند. این داستانها معمولا در فرهنگ های بزرگ که به اندازه یک چمدان بوده و برای حمل آن یک میز چرخدار لازم است تحت عنوان "اتیمولوژی" یا شناخت ریشه لغات وجود دارند و با شناخت آن ، خصوصا لغاتی که ریشه لاتین دارند شخص ضمن بخاطر سپردن لغات برای همیشه ، دید گسترده ای نسبت به دنیا پیدا می کند. فکر کنم از حرف های سقراط یا افلاطون یا هر دو است که معتقد به فلسفه " تمثیل" بوده اند ، یعنی که هر لغت نشانه ای است از آنچه از ازل در گستره فکر آدمی قابل تصور بوده و ما بطور مثال اگر می گوئیم " گیاه" در حقیقت شنونده را از بین صد ها گروه بندی که برای لغات و عناصر ( بشکل جوهر یا عرض) وجود دارند بنوعی از توهم بدر آورده و برای وی تصوری بوجود می آوریم به این گونه : " هر چیزی که از زمین بروید , برای رشد هوا و آب لازم داشته باشد ، زنده باشد ولی نه مثل حیوانات و ... " و بطور خلاصه این تمثیل بهمین سان گسترش می یابد و در مجموع اندیشه و شاخه ای از آن بنام زبان را توصیف می کند.وی با کلمات سوالی" چرا؟" و " چطور؟" دامنه فلسفه را آنقدر توسعه داد که باعث شد انسانی که همچون سایر حیوانات از زندگی بی دغدغه ای بر خوردار بود ولی بخاطر قوه تفکر از سایر حیوانات متمایز، را تکان داد و شاید تاریخ اندیشه و خرد بسیار به این شخصیت در تاریخ مدیون است .
امروزه ضرب المثل " قوز بالا قوز" در ردیف " گل بود به سبزه نیز آراسته شد" و یا " آمد ابرویش را درست کند ، چشمش را نیز کور کرد" و یا " مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان" و یا " از طلا گشتن پشیمان گشته ایم / مرحمت فرموده ما را مس کنید" در آمده است . این ضرب المثل ها و بسیاری دیگر در همین ردیف دال بر اینست که شخص در صدد بر می آید عیب کاری را بر طرف کند غافل از اینکه وضع بد تر از روز اول می شود. اینجاست که بقول مولانا کسی برای رفع آتش عشق سرکه انگبین می خورد ولی بر شدت سوزش آن می افزاید ، ولی داستان این قرار است:
روزی یک قوزی در حمامی وارد می شود و حتما چون معمولا از ما بهتران برای جشن یا عزا معمولا حمام های مخروبه و قدیمی را بر هر جای دیگر ترجیح می داده اند مواجه می شود با جماعتی از موجوداتی که بجای پا سم داشتند. قوزی که در این قت شب حتما غسل واجب داشته و می خواسته خود را برای نماز صبح تطهیر کند وارد گرمخانه حمام می شود. تصادفا با این جماعت روبرو می شود که سم های خود را به زمین می کوبیدند و ظاهرا مشغول رقص و پای کوبی ( یا بهتر است بگوئیم سم کوبی) بودند. نا گاه ه چشمشان به مرد قوزی می افتد که فریضه غسل را انجام داده و با دیدن این جماعت زهره ترک می شود. قوزی که از دور و کنار وصف این جماعت را شنیده بود و از طرفی تا بخاطر داشت شب هنگان هر گز آب داغ به زمین نریخته بود و ضمنا به گربه های سیاه هم که می گویند بنا به روایتی با اجنه در ارتباطند آب نپاشیده بود، خاطرش جمع شد که این جماعت قصد آزار او را ندارند . لذا برای خوشایند ایشان وی نیز با همان قوز و با همان لنگی که بسته بود شروع به رقصیدن نمود. یکی از همین از ما بهتران که حمام دامادی آمده بود و قرار بود بو وصال معشوق برسد ، در آن حالت شعف و شادی فکر می کند لطفی در حق قوزی نماید ، بهمین دلیل به وی نزدیک شده و قوز از پشتش بر می دارد و آنرا در کناری قرار داده و مرد هم شادی کنان که دیگر قوز ندارد از حمام خارج می شود.
اخبار بر داشتن قوز در حمام بدست از ما بهتران مثل برق در شهر می پیچد.
از قضای روزگار خبر به یک قوزی دیگر می رسد . فی الحال از قوزی اول که حالا راست راست راه می رود و کلی خوشحال است ماجرا را می پرسد:
" بگو ببینم رفیق . قوزت کو؟"
" مگر خبر نداری . گدذاشتم تو حمام و آمدم."
" خودت تنهایی"
" والا راستش نه . جماعتی بودند مشغول رقص و شادی و ظاهرا همراهان یک داماد بودند و قرار بود برای جشن عروسی آماده شوند"
قوزی اول می دانست که اسم حقیقی از ما بهتران را نباید بر زبان براند ، چون ممکن است جن زده شود. قوزی دوم مشخصات حمام را گرفت و سحرگاهان راهی حمام شد ولی نه به قصد تطهیر که بخاطر رفع قوز.
سپس وارد گرمخانه شد و بی مقدمه شروع کرد به رقصیدن . از قضا جماعت از ما بهتران در آن شب عزیزی را از دست داده و مشغول عزاداری بودند . با دیدن قوزی که در غم و ماتم ایشان رعایت آداب نکرده و بجای همدردی مشغول شادمانی بود، همان داماد قبلی که اینک در ماتم از دست دادن پدر می گریست و می دانست محل قوز اول کجاست ، به جانب آن به سمتی رفت و آنرا یافته سپس بر قوز مرد قرار داد و با سمش محکم به ما تحت مرد نواخت و او را از مجلس مرخص کرد.

صبح روز بعد ریخت و قیافه قوزی دوم دیدنی بود چون بجای یک قوز دو قوز داشت و چون دو دست را حایل ما تحت ضربت دیده نموده بود که بجای لگد ، سم خورده بود و حتما ورم آن بیشتر از تیپای معمولی بود با داشتن دو قوز پنداری پیر مردی را به کول می کشد .
باری ، قوزی اول فراموش کرده بود به او بگوید اول بسنج و بعد برقص!
جالب اینست که عین این روایت اخلاقی در مثنوی مولانا در بخش " قصه ندیمه و خاتون " آمده که تکرار آن در اینجا ضرورتی ندارد.





نصیحت لقمان به پسر

در سوره لقمان آیات 12 و 13 لقمان شخصی معرفی می شود که خداوند به او علم و حکمت عطا فرموده و از جمله سفارشات لقمان به پسر یکی شرک نیاوردن به خداست و دیگری احترام به پدر و مادر . سپس در آیات بعدی وی را به نماز و سایر موارد از جمله امر به معروف و نهی از منکر دعوت می کند و از همه مهمتر ( حد اقل از دید نگارنده) صبر و تحمل در مقابل مردم نادان و آزار دهنده است... لقمان سپس وی را از کبر بر حذر می دارد که بد ترین آفات است.
به تعبیر مثنوی ، لقمان در عین اینکه از بندگان (غلامان) بود ، از بسیاری جوانب نفس خویش را از بندگی در مقابل عواملی چون خشم و شهوت وا رهانیده بود:
در بخش " امتحان کردن خواجه ی لقمان زیرکی لقمان را ( دفتر دوم - مثنوی - به تصحیح دکتر توفیق سبحانی - تهران - نشر روزنه - 1378) مولوی چنین فرماید:
من دو بنده دارم و ایشان حقیر / وان دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه آن دو چه اند؟ این زلتست / گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست
خواجه ی لقمان به ظاهر خواجه وش / در حقیقت بنده ، لقمان خواجه اش...
گویند هنگام مرگ لقمان به فرزند سه نصیحت کرد:
اول : اگر هوس کردی با زنان فاحشه رابطه بر قرار کنی صبح زود بسراغشان برو!
دوم: اگر هوای تعمیر خانه به سرت زد کلون درب را بیرون بیاور و بسراغ نجار برو تا آنرا برایت جا بیندازد.
سوم: اگر هوس قمار بازی بسرت زد بسراغ لیلاج ( باج گیر یا بقول امروزی ها شیتیلی بگیر) برو.
از قضا پدر رحمت خدا رفت و حالا مانده بود پسر که قصد لقمان از این سه سفارش چه بوده است . باری با اولی شروع کرد . یعنی هوس کرد شهوت خود را فرو نشاندک
بر خلاف عادت عامه ، بجای آنکه شب سراغ ایشان برود بنا به نصیحت پدر اینکار را صبح زود شروع کرد ( قدما نیک گفته اند که شب گربه سمور می نماید و بر همین اساس خرید مخصوصا خرید البسه جات در شب روا نیست). پرسان پرسان سراغ خانه یکی از معروفترین و مثلا زیبا ترین آنها را گرفت و در زد . فاحشه ای که شب قبل همه برایش سرو گردن می شکستند و از کول هم بالا می رفتند درب را بر او گشود وخمیازه کشان از بی خوابی شب پیش و نیز عبوسانه او را بر انداز کرد.پسر وی را را نیک نگریست و نزدیک بود از دیدن قیافه باد کرده و زشت زن حالش بهم خورد و احساسی چندش آور بر وی مستولی گردید که فکر آنچه بدنبالش آمده بود پاک از سرش بیرون رفت! چون با صورتی پف کرده و هیکلی قناس روبرو شد که ماتیک روی لب وی از چانه سرازیر شده و سرمه چشم وی از راه روزنه های بغل چشم با آب بینی اش مخلوط شده و چشم هایش تا بتا می زد و ازشیار بینی اش آب ذغال روان بود و بوی نا مطبوعی می داد. بسرعت از این کار منصرف شد و اولین خدا بیامرزی را برای پدر طلب کرد که عجب حکمتی داشته! و تا آخر عمر سراغ این کار نرفت.
نوبت به نصیحت دوم رسید:
تعمیر خانه . قدیم ها درب خانه بجای قفل و کلید امروزی چوب کنگره داری داشت موسوم به " کلون". با زحمت آنرا از جای در آورده بطوریکه جا زدن آن بدون کمک نجار میسر نبود. تا شب هم که باید درب را می بست و حتما باید آنرابه اصطلاح قدما " بیخ" می کرد ( یعنی ضامن آنرا می انداخت که از بیرون باز نشود) تا در نتیجه خانه از خطر دزد در امان باشد وقت زیادی نمانده بود. الغرض بدنبال نجار رفت تا به زحمت او را در منزلی در حال تعمیر در و پنجره یافت . آنچه به او اصرار نمود بیاید کلون درب را جا بیاندازد نجار خود را به کری زد و کار به نتیجه نرسید . عاقبت با هزار بد بختی و به مدد دوستانی که از این کار سر رشته داشتند کلون را جا انداخت و به فکر فرو رفت : باری پدرش راست می گفت : تعمیر اینکه کلون در است او را به نکبت و بد بختی انداخت ؛ امان از وقتی که بخواهد سراغ بنا و عمله و کچ بر و معمار و غیره برود . لذا دومین خدا بیامرزی را برای پدر از خدا طلب نمود. ماند نصیحت سوم:
اگر می خواهی قمار باز شوی اول سراغ لیلاج برو . پسر که تا بحال طرف این کار نرفته بود از این و آن سراغ گرفت تا بالاخره آدرس خانه لیلاج را یافت و قضیه را برایش تعریف نمود. لیلاج به فراست سفارش لقمان را دریافت و این بار طلب آمرزش سوم را او برای لقمان از خداوند خواست . پسر خواست لیلاج توضیح بیشتری دهد . لیلاج گفت:
"عمری است در قمار خانه ها سر کرده ام . در این رشته از من ماهر تر هیچکس را در شهر نمی یابی . من که لیلاجم و باج گیر حال و روزم اینست که می بینی . به نان شب محتاجم . وای بحال قمار بازان که روزگارشان از منهم بد تر است . برو خدا را شکر کن سراغ من آمدی و الا حالا همه چیزت را بر سر قمار بباد داده بودی .آیا شعرش را می دانی؟"
پسر لقمان گفت :
" نه تا بحال نشنیده ام . برایم بگو تا مرخص شوم."
سپس لیلاج آن شعر را برای پسر خواند و وی را برای همیشه از این کار بر حذر داشت . آن شعر این بود:
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش / بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر.
پسر لقمان که باز هم از این پند ها از پدر شنیده بود شکر خدای را بجای آورد که اگر پدر چیز زیادی را برایش به ارث باقی نگذاشت ولی سخنان حکمت بار پدر خود از گنج چیزی کمتر نداشت.



|+| نوشته شده توسط koorosh Mirashrafi در پنجشنبه هفتم آبان ۱۳۸۸  |
 
 
بالا
www.ManMigam.com گالری عکس نازبانو http://www.manmigam.com/rss-links/rss-links.html http://www.rank.vistapanel.net